بیا ببین که چه کردی تو حالِ زار مرا
کشیده ای به جنون برده ای قرار مرا
نشد فغان نکنم قاصدان گواه من اند
شکسته ای به جفا بغض انتظار مرا
هزار غنچه نشگفته بر زمین افتاد
ندیده هیچکسی در جهان بهار مرا
نشد سفر نکنم از کنار تو ای سرو
گرفت باد خزان از کف اختیار مرا
نفس که میکشم از سینه بیم آن دارم
خدا نکرده رسد آه من نِگار مرا
شرار آتش من دامن کَسی نگرفت
مگر ز لاله ی صحرا کَمی شرار مرا
بیا ببین که رها گشته بیستون در باد
چنان که هیچ نیابی دگر غبار مرا
ز خاک کوی تو مُشتی نهاده بود بدل
خُدای من که چنین داده یادگارِ مرا
(اویس شجاع)
قبلا از دور برای دل من
دست تکان می دادند!
تو نبودی همه شان , دیدنم آمده بودند... نگو !
چه صمیمانه سخن می گفتند ..
عاشقانه به من میدیدند ..
با کنایه ازمن پرسیدند
که چرا تنهایم ?!
...
گویی از دیر زمانیست که بامن بودند..
دوستانم گفتند:
آنها را زخودم دور کنم ..
من به آنها فهماندم
که آشنایان من اند
اسم شان دلتنگیست
شعر نو آوردند ...