تو با قلب ویرانه ی من چه کردی
ببین عشق دیوانه ی من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با حال پروانه ی من چه کردی
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانه ی من، چه کردی؟
مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرتِ شانه ی من چه کردی؟
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده با خانه ی من چه کردی؟
جهان من از گریه است خیسِ باران
تو با سَقف کاشانه ی من چه کردی؟
افشین یداللهی
به تیره بختی خود کس نه دیدم و نه شنیدم
ز بخت تیره خدایا چه دیدم و چه کشیدم
برای گفتن با دوست شکوه ها به دلم بود
ولی دریغ که در روزگار دوست ندیدم
وگر نگاه امیدی بسوی هیچکسم نیست
چرا که تیر ندامت بدوخت چشم امیدم
رفیق اگر تو رسیدی سلام ما برسانی
که من به اهل وفا و مروتی نرسیدم
منی که شاخه و برگم نصیب برق بلا بود
به کشتزار طبیعت ندانم از چه دمیدم
یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت
که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم
ز آب دیده چنان آتشم کشید زبانه
که خاک غم به سرافشان چو گرد باد دویدم
منم که شعر و تغزل پناهگاه من است
چنانکه قول و غزل نیز در پناه من است
صفای گلشن دلها به ابر و باران نیست
که این وظیفه محول به اشک و آه من است
صلای صبح تو دادم به نالهٔ شبگیر
چه روزها که سپید از شب سیاه من است
به عالمی که در او دشمنی به جان بخرند
عجب مدار اگر عاشقی گناه من است
اگر نمانده کس از دوستان من بر جا
وفای عهد مرا دشمنان گواه من است
کوزه اى آوردم، ریختم آب در این گلدانها
و به گلها گفتم با طراوت باشید..
صورت طاقچه ها را شستم
روى لک هاى سیاه دیوار، رنگ را پاشیدم
و به آن پنجره ها هم گفتم
هرچه نور است، بپاشند به چشمانِ اتاق
و از آن گوشه ى باغ، گل سرخى چیدم
کاشتم در اِیوان
..
مـادرم مى آیـد؛
با دو زنبیلِ پُـر از خاطره در چشمانش
سبدى از پاکى در دستش
مُشتى از عاطفه در دامانش
همه جا بوىِ تنِ کـودکیـم را دارد
مـادرم خسته شدى
چمدان پُر نکنى
برگى از غنچه ى عشقت کافیست
گلى از رازقى باغچه ات
عکسى از گوشه ى پشتِ خانه
جاىِ دنجى که در آنجا هر دم
دستهایم هوسِ شعر و سرودى میکرد
عطرى از جانِ گل سرخ که همرازت بود
..مـادرم تـنــهایى
میدانم
جُـز همان پادردَت
تکه هاى ورقِ نامه ى من
قاصدى نیست که گاهى به سراغت آید
من همیشه نگرانت هستم!
لحظه اى که تـنها
در شبانِ سردت
دردها را با دست، روىِ آن دامنِ بیدارىِ خود مى سایى،
کاش پیشـت بودم..
تا تو در سینه ى باد،
تکیه میدادى بر شانه ى من
تا نَـلغـزى دیگر
..
مادرم میـدانـى؟
در شبِ ساکتِ این خانه ى سرد
مـن به اندازه ى اینجا تا تــو تـــنــــهایـم ..
مــادرم مى دانـــى ؟ ...
شاعر
بیا و بس کن و کمتر کن این مجادله را
که پیش چشم تو می بازم این مبادله را
که داوران میان من و تو می دانند
نه مایلم و نه دارم ، سر مقابله را
سران منطقه باید تو را مهار کنند
نه جنگ و موشک و طوفان و سیل و زلزله را
معادلات جهان حول عشق می گردند
مرا صدا بزن و ساده کن معادله را
اگر که حل بکنند عارفان ، هنر کردند
"طریق عشق" و "صبوری" ... همین دو مسئله را
نه شاعرم ، نه ادیبم ، نه اهل عرفانم
به شوق روی تو می سازم این مغازله را
چه می شود اگر از راه مهر ، بازآیی
به دست من برسانی ، جواب حاصله را
محسن نظری
ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
امید ز هرکس که بریدیم، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهٔ یک باغ نچیدیم، نچیدیم
سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ماهم نشنیدیم، شنیدیم
وحشی بافقی
تو دلت سنگ و دلم چشم به در دوخته است
نزن آتش به درختی که خودش سوخته است
به خدا رسم وفا نیست ، دلی را ببری
که وفا را ، خودش از محضرت آموخته است